جدول جو
جدول جو

معنی خفت کشیدن - جستجوی لغت در جدول جو

خفت کشیدن
(بِ سَ دَ اُ دَ)
خواری کشیدن. منت کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خفت کشیدن
تحمل خواری کردن، تحقیر شدن، سرشکسته شدن، شرمسار شدن، خفیف شدن، سرافکنده شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صف کشیدن
تصویر صف کشیدن
در یک ردیف قرار گرفتن، صف بستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست کشیدن
تصویر دست کشیدن
دست مالیدن، لمس کردن، با دست مالش دادن، کنایه از دست برداشتن از چیزی یا کاری، کنایه از تعطیل کردن کار، فارغ شدن از کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفس کشیدن
تصویر نفس کشیدن
تنفس کردن، دم زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوت کشیدن
تصویر سوت کشیدن
سوت زدن، در آوردن صدای ممتد خالی از حروف هجا از میان دو لب یا از آلت مخصوص، صفیر زدن، شپلیدن، شخلیدن، شخولیدن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ اَ فَ دَ)
شرمسار شدن. منفعل شدن. شرمسار گشتن. شرمگین شدن. منفعل گشتن:
خجلت عیب تن خویش و غم جهل کشد
کودکی کو نکشد زحمت استاد و ادیب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(لِ مَ دَ)
تنفس کردن. (ناظم الاطباء). دم زدن. (یادداشت مؤلف) :
اگر چه خانه آئینه ست روی زمین
نفس کشیدن ما هیچکس نمی بیند.
صائب (آنندراج).
- امثال:
نمرده نفس کشیدن از یادش رفته است.
، اعتراض کردن. لب به شکوه و شکایت و انتقاد گشودن. جیک زدن. لب از لب برداشتن. لب گشودن: کسی جرأت نفس کشیدن ندارد، کسی را یارای اعتراض و شکایت نیست
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ تَ)
هرت کردن. هرت. رجوع به هرت شود
لغت نامه دهخدا
(تَ عَدْ دی کَ دَ)
منتقل شدن. (از فرهنگ رازی). راهی شدن. سفر کردن. کوچ کردن. عزیمت کردن:
بدان باره اندر کشیدند رخت
در شارسان را ببستند سخت.
فردوسی.
بکشید سوی احمد مرسل رخت
بربست زآن دیار کرم بارش.
ناصرخسرو.
فیض حق هر جا که مردی دید رخت آنجا کشد.
سیدحسن غزنوی.
عشق آمد و خاص کرد خانه
من رخت کشیدم از میانه.
نظامی.
ندارم جز تویی کآنجا کشم رخت
نه تاجی به ز تو کآنجا زنم تخت.
نظامی.
وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند
ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند.
نظامی.
دلیران به صحرا کشیدند رخت
به کین خواه زنگی کمر کرده سخت.
نظامی.
چو آمد کنون ناتوانی پدید
به دیگر کده رخت باید کشید.
نظامی.
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم.
حافظ.
اشک گرمم چون ز هامون رخت بر جیحون کشید
رازداران صدف را آب در گوهر بسوخت.
طالب آملی.
کلیم رخت به بازار می فروشان کش
بسان شیشۀ خالی دماغ ما خشک است.
کلیم کاشی.
- رخت بیرون یا برون کشیدن از جایی، خارج شدن از آنجای. بیرون شدن از آنجا. بدر شدن. خارج گشتن:
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
باید برون کشید از این ورطه رخت خویش.
حافظ.
پیش از آن کز سیل گردد دست و پای سعی لنگ
رخت خود بیرون از این ویرانه می باید کشید.
صائب.
، حمل کردن رخت و بنۀ کسی. اثاث و رخت کسی را بردن. خدمتگزاری کسی کردن:
من که باشم که به تن رخت وفای تو کشم
به دل و دیده و جان بار بلای تو کشم.
؟ (از کلیله و دمنه).
- رخت به (بر) صحرا کشیدن، به صحرا رفتن. عازم صحرا شدن. راهی شدن بسوی صحرا:
آتش از خوی تو گر رخت به صحرا نکشد
داغ بر دل که نهد لالۀ صحرایی را.
سیدحسین خالص (از آنندراج).
به نزدیکی ساحل چون رسیدیم
ز دریا رخت بر صحرا کشیدیم.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
، مردن و سفر آخرت کردن. (ناظم الاطباء). کنایه از مردن باشد که سفر آخرت است. (برهان).
- رخت به زیر زمین کشیدن، مردن. (مجموعۀ مترادفات ص 325)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
دست مالیدن و ملامسه کردن. (برهان) :
به داروی فراموشی کشم دست
بیاد ساقی دیگر شوم مست.
نظامی.
گر ز لبی شربت شیرین چشند
دست به شیرینه برویش کشند.
نظامی.
- دست بر سر کسی کشیدن، نوازش کردن. مورد لطف قرار دادن:
پیه گرگ است که در پیرهنم مالیدند
دست چربی که کشیدند عزیزان بسرم.
صائب.
- دست بر سر و روی کسی کشیدن، دست به گل و گوش کسی کشیدن. وی را نوازش کردن.
- دست بر گل و گوش کسی کشیدن، نوازش او کردن. (امثال و حکم) :
دست کشم بر گل و بر گوش او
تا بپرد از سر او هوش او.
جلال الممالک.
- دست به سبیل کشیدن، کنایه از خودنمایی و بر خویش بالیدن و اظهار وجود و بزرگی است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی).
- دست به سر کچل کسی کشیدن، او را نوازش کردن.
، دراز کردن دست به طرف کسی:
هزارت مشرف بی جامگی هست
به صد افغان کشیده سوی تو دست.
نظامی.
، دست درازی کردن به قصد سوء و هتک حرمت: اگر در حجره های تو آید و دست در حرم تو کشد باز نتوانی داشتن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87) ، دست درازی نمودن. (برهان). دست دراز کردن بطمع. (آنندراج) :
وآنکو به کژی به من کشد دست
خصمش نه منم که جز منی هست.
نظامی.
، دست بردن به قصد بهره گیری:
وگر گوید بدان حلوا کشم دست
بگو رغبت به حلوا کم کند مست.
نظامی.
، گدائی کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) :
با چنین دست مرا دست برون کن پس از این
گر قناعت نکند دست کشد پیش نیاز.
انوری (از آنندراج).
، اقدام کردن. دست زدن به. پرداختن به کاری و شغلی:
دست بدین پیشه کشیدم که هست
تا نکشم پیش تو یک روز دست.
نظامی.
- دست کشیدن از چیزی یا کسی، بازماندن. (آنندراج). رها کردن آن. دست برداشتن. صرف نظر کردن. ترک گفتن. ول کردن. اعراض کردن. منصرف شدن:
بیک رزم کآمد شما را شکست
کشیدید یکباره از جنگ دست.
فردوسی.
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده. (تاریخ بیهقی).
بکش نفس ستوری را بدشنۀ حکمت و طاعت
بکش زین دیو دستت را که بسیارست دستانش.
ناصرخسرو.
دست از دروغزن بکش و نان مخور
با کرویا و زیره و آویشنش.
ناصرخسرو.
گرت مراد است کز عدول بوی
دست بکش از دروغ و مفتعلی.
ناصرخسرو.
زینها بجمله دست بکش همچو من ازآنک
بر صورت من و تو و بر سیرت خرند.
ناصرخسرو.
چو از طفل این سخن دارد شنیده
بلاشک دست ازآن دارد کشیده.
(اسرارنامه).
اقهاب، دست کشیدن از طعام و رغبت ناکردن. (از منتهی الارب). قبض، دست کشیدن از چیزی. گویند: قبض یده عن الشی ٔ. (از منتهی الارب).
- دست کشیدن از دنیا یا جهان، منقطع شدن از آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دنیا کردن:
دست از دو جهان کشیده خواهم
یک اهل بجان خریده خواهم.
خاقانی.
، فارغ شدن از کاری. (برهان). تعطیل کردن موقت کار. رها کردن دنبالۀ کار. تعطیل کردن در آخر وقت: بناها غروب از کار دست می کشند. نانواها حالا دست کشیده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دست بازداشتن و منع کردن. (برهان) ، بردن کسی را به طرفی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ کَ دَ)
سوت زدن. صفیر کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
کناسی. حمل و نقل کوت یا کود به مزارع و باغها. و رجوع به کوت و کود و کوت کش و کوت کشی شود
لغت نامه دهخدا
(هََ/ هَِ شُ دَ)
دایره بر زمین کشیدن. (یادداشت مؤلف) ، اطراف چیزی را خط رسم کردن. حدود چیزی را معین کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
خون از موضعی خارج کردن، اشک خونین از غم ریختن:
سیاووش لشکر بجیحون کشید
بمژگان همی از جگر خون کشید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ فَدَ)
آواز برآمدن از بینی مردم در وقت خواب یابسبب گلو فشردن. خرخر کردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ چَ / چِ شَ / شِ دَ)
حمل خاک کردن. خاک بردن
لغت نامه دهخدا
(وَ تَ)
حمل خار کردن، تحمل ناراحتی نمودن. کارهای سخت و صعب تحمل کردن. مؤلف آنندراج معتقد است تخصیص خار بصلۀ ’به’ بیجاست و همچنین تخصیصش به ’از’ نیز صحیح نیست یعنی به خار کشیدن بمعنی درآوردن و از خار کشیدن بمعنی برآوردن. چون:
اول سری برخنۀ دیوار می کشم
دیگر به آشیانۀ خود خار می کشم.
صائب (از آنندراج).
بیت فوق مثال برای به خار کشیدن است یعنی به آشیانۀ خود خار می کشم.
سوزن تمام چشم شد از انتظار من
با ناخن شکسته ز پا خار می کشم.
صائب (از آنندراج).
بیت فوق مثال برای از خار کشیدن یعنی ازپا خار می کشم
لغت نامه دهخدا
(لِ شُ دَ)
صلیب کشیدن، و آن خط کشیدن با انگشت برسینه بشکل صلیب است نزد مردان و زنان عیسوی بهنگام حضور بر سر اموات و یا مواقع ورود بکلیسا یا هنگام بزرگداشت واقعه ای که آن را از جانب خداوند میدانند
لغت نامه دهخدا
دم زدن تنفس کردن: حباب وار مبادا نفس کشی بیجا چه خانه ها که بیک دم زدن خراب نشد، (نعمت خان عالی) یا نفس کشیدن از یاد کسی رفتن، مردن مرده بودن: خود او در تخت خواب افتاده نفس کشیدن از یادش رفته بود
فرهنگ لغت هوشیار
دست مالیدن لمس کردن، دست دراز کردن بطمع، گدایی کردن یا دست کشیدن از چیزی. دست برداشتن از آن صرفنظر کردن از وی، فارغ شدن از آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف کشیدن
تصویر صف کشیدن
به صف ایستادن (سربازان نمازگزاران و جز آنان) رده بستن
فرهنگ لغت هوشیار
پگمالیدن، کشمیدن: سمیره کشیدن بر نوشته برای از میان بردن آن رسم کردن خط، محو کردن بر طرف ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوت کشیدن
تصویر سوت کشیدن
صفیر از دهان یا از سوت در آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرت کشیدن
تصویر هرت کشیدن
بالاکشیدن موادمایع (یامواد غلیظ تر مانندآش) دردهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کشیدن
تصویر دست کشیدن
((دَ کِ دَ))
دست مالیدن، ترک چیزی گفتن، تربیت کردن، پرورش دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوت کشیدن
تصویر سوت کشیدن
((کَ یا کِ دَ))
با دهان سوت زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منت کشیدن
تصویر منت کشیدن
((~. کِ دَ))
پس از قهر با کسی به جلب رضایت و طلب آشتی با وی برآمدن
فرهنگ فارسی معین
استنشاق، تنفس، دم برآوردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از خط کشیدن
تصویر خط کشیدن
Line
دیکشنری فارسی به انگلیسی
صرف نظر کردن، تسلیم شدن
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از خط کشیدن
تصویر خط کشیدن
чертить
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خط کشیدن
تصویر خط کشیدن
zeichnen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خط کشیدن
تصویر خط کشیدن
малювати лінію
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خط کشیدن
تصویر خط کشیدن
rysować
دیکشنری فارسی به لهستانی